نخلستان
نخلستان ، نماد ایستادگی و مقاومت







تیر 1403
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          





گمنام یعنی کسی که حتی دنیا را به اندازه یک نام هم نمی خواهد



جستجو







موتور جستجوی امین





تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



تیر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          



پلاگین


تقویم جلالی جهرم




 
  گام اول (زن مجازی) ...

🔸گام اول

مرد مجازی: سلام خواهرم

زن مجازی: سلام (هر چه باشد جواب سلام واجب است!)

مرد مجازی: خواهری من قصد مزاحمت ندارم. فقط به‌عنوان برادرتان درخواستی دارم.

زن مجازی: (باکمی تعلل و تأمل) خواهش می‌کنم، بفرمایید!

مرد مجازی: من رفتار شمارا در گروه‌ها  دیده‌ام. شما واقعاً خانم موقر و فهمیده‌ای هستید. من در فضای مجازی به دنبال کسی مثل شما هستم که مثل خواهرم مواظبم باشد و نگذارد در لغزشگاه‌ها دچار لغزش شوم! به راهنمایی شما در این فضای آلوده در برخورد با نامحرمان خیلی نیاز دارم!

زن مجازی: حرف عجیبی می‌زنید! چه نیازی هست که شما با یک نامحرم ارتباط آلوده داشته باشد تا از ارتباط‌های آلوده دیگر در امان بمانید؟

مرد مجازی: نه این‌طور قضاوت نکنید! من به دنبال آلودگی و هوس و این حرف‌ها نیستم. از وقار شما در برخورد با دیگران خوشم آمده. خانم‌های زیادی سعی کرده‌اند با من ارتباط برقرار کنند اما من خودم را از همه آلودگی‌ها نجات داده‌ام شکر خدا. به دنبال نقطه اتکایی برای فرار از وسوسه‌های فضای مجازی می‌گردم!

زن مجازی: ببخشید من معذورم. من قبل از اینکه غریقی را نجات بدهم خودم به ورطه نابودی کشیده می‌شوم. لطفاً پیام ندهید چون بلاک می‌کنم!

مرد مجازی: اجازه می‌دهید فقط پیام‌های مذهبی برای شما ارسال کنم؟

زن مجازی: اشکال ندارد. من استفاده می‌کنم. اما حق چت کردن ندارید چون پاسخ نمی‌دهم!

مرد مجازی: حتماً! حتماً!…
🔸گام دوم

مرد مجازی: ببخشید خواهر سؤالی دارم. شما متأهل هستید؟ چون جواب هیچ‌کدام از سؤالاتی که از شما می‌پرسم نمی‌دهید!

زن مجازی: بله. من متأهلم و همسرم از همه تعاملات من در این فضا خبر دارد.

مرد مجازی: من هم متأهل هستم.

زن مجازی: پس شما متأهل هستید؟ شرم‌آور است  که با وجودیکه متأهل هستید به دنبال زن‌های دیگر هستید. ولی من ترجیح می‌دهم همه انرژی و وقتم را برای همسرم صرف کنم.

مرد مجازی: شما دوباره برگشتید به پله اول! من که گفتم دنبال یک مشاور روحی هستم. چرا از کمک به من مضایقه می‌کنید؟

🔸گام سوم

مرد مجازی: آبجی لطفاً کمی درباره هدف زندگی برای من توضیح بدهید. من احساس پوچی می‌کنم…

و پاسخ زن مجازی…

مرد مجازی: خیلی عالی توضیح دادید. کسانی مثل شما حقیقتاً کمیاب‌اند. من قدردان شما هستم!

🔸گام چهارم:

مرد مجازی: خواهرم رفتارهای خانمم جدیداً کلافه کننده است. نمی‌دانم چطور باید با او رفتار کنم تا زندگی‌ام لذت‌بخش شود…شما که خانم هستید لطفاً من را راهنمایی کنید!

و پاسخ زن مجازی…

🔸گام پنجم:

مرد مجازی: ای‌کاش به خانمم تفهیم می‌کردم که مثل شما فکر کند، مثل شما صحبت کند و مثل شما رفتار کند…

و پاسخ زن مجازی درحالی‌که در دلش قند آب می‌شود…

🔸گام ششم…

🔸گام هفتم…

🔸گام هشتم…

….

🔸گام آخر:

اکنون دیگر زن، یک هویت مجازی نیست. واقعیتی است ویرانه که در کنجی نشسته و با حسرت تمام به خرابه‌های زندگی‌اش نگاه می‌کند؛ و هرازگاهی قطره اشکی، صورتش را خیس می‌کند…

🔸 همه لحظات شاد زندگی او و همسرش از مقابل چشمان خیسش رژه می‌روند اما دیگر کار از کار از گذشته است…

🔸سرمایه‌های بزرگی را به خاطر چیزی ازدست‌داده است که واقعیتی جز گناه و خیانت و دروغ نداشته است…

پ.ن.

 و هرروز این داستان‌های واقعی تکرار خواهد شد اگر یقین نداشته باشم که شیطان گام‌به‌گام ما را به نیستی و فنا نزدیک می‌کند…

🔸یَا أَیُّهَا الَّذِینَ امَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ (سوره نور، آیه 21)

✍ #محدثه_بروجرد🌸

http://neveshte.kowsarblog.ir

موضوعات: بدون موضوع
[چهارشنبه 1402-10-27] [ 08:34:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  جشنواره ملی ...

اشتباه نکنم سال اول دانشجویی بودم. تازه از یک محیط بسته و افکاری سنتی وارد محیط متفاوت دانشگاه شده بودم. خیلی چیز ها برای ما که تا به حال با هیچ نامحرمی هم کلام نشده بودیم نه، حتی هم کلامی با نامحرم ندیده بودیم سخت و متفاوت بود. آرایش کردن، چادر نپوشیدن، استاد مرد، درس نخواندن های عجیب، دوستی با نامحرم و… همه نوبر بود. از طرفی اطلاعیه های مختلف جشنواره ها و برنامه های مختلف فرهنگی به نظرم به همان اندازه متفاوت و البته خیلی جذاب بود. گرفتار نوعی دوگانگی مبهم اما شیرین شده بودم. از شرکت ما در مسابقات و ایده دادن ها و … تا حدی استقبال می شد و نوعی باور و اعتماد «توانستن» به ما دست می داد چیزی که مدرسه غالبا با تمرکز بر درس آن را سرکوب می کرد.

با اینکه سال ها دفتر خاطرات داشتم و می نوشتم و موفقیت در نوشتن یکی از فانتزی های کودکیم بود و هیچ وقت از حد اتاقم و دفترم خارج نشده بودم و حتی از این آرزو با کسی صحبت نکرده بودم، تصمیم گرفتم با نوشتن داستانک در یک جشنواره مشارکت کنم. اعتراف می کنم که حتی نمی دانستم تفاوت جشنواره و همایش و داستان و داستانک و … چیست. داستانکی خاطره وار را در کمتر از یک ساعت در دفترم نوشتم و برای مادرم خواندم. مادر با علامت سر تایید کردند به گونه ای که نزدیک بود منصرف شوم. ولی جملاتی گفتند که تشویق شدم و نوشته را در برگه دیگری که از وسط دفترم جدا کردم به قول خودمان پاک نویس کردم و فردای آن روز تحویل مسئول فرهنگی دانشگاه دادم.

شک داشتم که اصلا در داوری دانشگاه مشارکت داده شود ولی همین که از پیله خودم خارج شده بودم و برای آرزوی دیرینه ام تلاشی کرده بودم برایم کافی بود. از کلام مادر یاد گرفته بودم نردبان پله پله. پیشرفت و موفقیت سختی دارد؛ زمان و تلاش می خواهد. هیچ کس کاری را در شکم مادرش یاد نگرفته و هیچ انسانی نیست که توان انجام هیچ کاری نداشته باشد. روز اول کسی قالیباف حرفه ای نمی شود مادرجان. اول رنگ نخ ها را می شناسد. بعد گره زدن را یاد می گیرد بعد نقشه خوانی و… سال ها که گذشت می شود مثل حاجی خانم همسایه یک قالیباف بی نظیر. حالا بنشیند و گریه کند که خواندن و نوشتن نمی داند یا دکتر نشد؟ هر کس استعدادی دارد و این کار نشد کار دیگر. همه نمی توانند نویسنده باشند یا استاد یا پزشک. یکی می شود رفتگر و یکی پزشک جراح و خدمت خالصانه هر دو می شود راه رسیدنشان به خدا. مدت ها گذشت و نوشتن داستانک از ذهنم خارج شد ولی بیم و امید مادر همیشه آویزه گوشم بود.

چند ماه بعد خیلی ناباورانه از دبیر خانه جشنواره با من تماس گرفتند و دعوت شدم به جشنواره. حائز رتبه کشوری شدن، آن هم در یک جشنواره ملی مهم که شاعران و نویسندگان بزرگی حضور داشتند، در اولین اقدام، اتفاق معجزه آسایی بود. هنوز هم با گذشت سال ها مثال آن جشنواره و برنامه ها و مدعوینش را جایی ندیده ام. بعد از آن نوشتن، در دانشگاه اتفاقات تلخی رخ داد و جفاهایی شد و موجب وقفه ای چند ساله . سال ها گذشته اما هنوز هم نگاه کردن به لوح تقدیر جشنواره برایم انگیزه ساز است. هنوز هم نوشتنم را مدیون همین حمایت اولیه و نترسیدن از اقدام و بیم و امید مادر می ببینم. هنوز هم امیدوارم شاید روزی این اتفاق افتاد و نوشتن را یاد گرفتم. هنوز هم هر کجا جوانی می بینم و انگیزه ای مبهم در گفتارش، رفتارش و یا نوشتارش دعا می کنم هر کجا مسئولی هست، ارتباط با جوانی هست و جوانی هست، همه درک کنند جوان ایرانی «می تواند» محض رضای خدا از استعدادها و انگیزه های آینده سازش، حمایت کنید.

✍ #ارغوان_صداقت

http://neveshte.kowsarblog.ir

موضوعات: بدون موضوع
 [ 08:26:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  تکه های مشکلات ...

🔸امروز صبح گفتم کدبانو شوم و بنشینم چند قواره چادری که عزیز داده برایش بدوزم را بُرش بزنم تا همه را با هم یکجا چرخ کنم. اگر چادر بریده باشید حتما میدانید که چیدن تکه های پارچه کنار هم زمان بر است و یک کمی حوصله و دقت و بلدی میخواهد. و الّا اگر خیاط ناشی باشد یا چادرش پر از وصله می‌شود یا پارچه برای گوشه های چادر کم می‌آورد. خیلی این تکه ها را این طرف و آن طرف کردم. آخر قواره ی پارچه ، عرضش کوتاه بود و میترسیدم نشود از تکه ها برایش گوشه درآورد. ولی با هر زحمتی بود راست و ریستش کرد.

🔸همینطور که کنار هم این تکه ها را میگذاشتم و کوک میزدم با خودم فکر کردم مشکلات هم مثل این تکه های ناجور پارچه هستند و زندگی مانند این قواره ی چادری عرض کوتاهی دارد. حالا اگر یکی ماهر باشد تکه های مشکلاتش را جوری میچیند که از آنها بهترین استفاده را کند و پیروز شود و یکی هم که خیاط خوبی نیست احتمالا گوشه کم میآورد.

🔸امروز کارم زیاد است. یک دوتایی هم خودم چادر دارم که باید بدوزم

✍#خاتون_بیات 

http://neveshte.kowsarblog.ir

موضوعات: بدون موضوع
 [ 08:17:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  پویا ...

🔸سال اول شروع به خدمتم، چون قراردادی بودم 44 ساعت در هفته در مدارس حضور داشتم که با احتساب رفت و برگشت می‌رسید به حدود 60 ساعت. من مربی پرورشی قرآنی بودم. قبل از ظهرها در مدارس حضور داشتم و کار اصلی آموزشی ام بعداز ظهرها شروع می شد. آن سال، سخت‌ترین اما شیرین‌ترین سال خدمتم بود. در تمامی مقاطع تحصیلی فعالیت داشتم و رشته های حفظ، روخوانی، روانخوانی و تجوید را تدریس می کردم. به جرات میتوانم بگویم آن سال در نیر خانه ای نبود که بحث کلاسهای قرانی در آن نباشد. 

قبل از گزینش همکاران آقا، حدود دو ماه، هفته‌ای یک روز در مدرسه ی ابتدایی پسرانه هم حضور داشتم.

🔸روز اول که وارد کلاس چهارم شدم با یک کلاس پسرانه 20 نفره خیلی شلوغ مواجه شدم. یکی از صندلی ها از بقیه جدا و کنار صندلی معلم بود و پسری شیطون روی آن نشسته بود. بعد از سلام و آشنایی اولیه پرسیدم:” شما چرا صندلی‌تون کنار بچه ها نیست؟” بچه‌ها گفتند:” پویا از بس شلوغه خانوم معلم صندلیشو کنار خودش گذاشته که نتونه با بچه ها شلوغ کنه."  در حالی که اشاره کردم بلند شه گفتم:” تو کلاس قرآنی کسی صندلیش از بقیه جدا نمیشه امــــــا کسی هم بدون اجازه من شلوغ نمیکنه!!!”

🔸پویا که شیطنت از حرکاتش می بارید، به خیال خودش که قرار است کلی شلوغ کند نیشخند زنان صندلی اش را کشید کنار صندلی دوستانش. من هم با تلفظ عربی “بسم الله الرحمن الرحیم” شروع کردم.

_ صداهای کوتاه کدوم صداهاست؟

همه گفتند: ” َ  ِ  ُ “

پویا از وسط همهمه بچه‌ها گفت:” این همه راهو از اردبیل اومده اینارو به ما بگه؟!”

خودم را به تغافل زدم و ادامه دادم : ” ولی در عربی قرار نیست اینجوری تلفظ کنیم ” و تلفظ عربی صداهای کوتاه رو یادشون دادم. مثل همه کلاس‌ها آغاز کلاس رو گره زدم به یک حدیث کوتاه از امام علی (ع) و آهنگی که خودم برایش ساخته بودم :” أحسِنوا تلاوه القران” روی تابلو نوشتم و بچه ها با کمک من ترجمه کردند. تلفظ عربی اش را خواندنم و تکرار کردند . و بعد با آهنگ خواندم و بعد از تعجب و خنده و ادا تکرار کردند. وقتی تکرار می‌کردند ، کلمات را پاک می‌کردم و این بر شدت اشتیاقشان به نشان دادن اینکه حدیث را حفظ کرده‌اند اضافه می‌کرد. در نهایت تابلو سفید بود و حدیث آهنگینی که بچه ها از حفظ می‌خواندند .

یک قلم هوشمند قرآنی همیشه همراهم بود. آیه ای پس از سه بار تکرار ، از کل کلاس پرسیده می شد و هر کس شلوغ می‌کرد یا ادا در می‌آورد، از دور پاسخگویی آن آیه حذف می_شد!!! در آخر کلاس هم کسی که از همه فعالتر بود بعنوان معلم انتخاب می‌شد و قلم هوشمند در دست به مرور آیات و پرسش از بقیه می‌پرداخت. آن روز پویا انتخاب شد سوره مسد را با بچه‌ها مرور کند. زنگ خورد و بچه ها با خواندن حدیث حفظ شده ازم خداحافظی کردند.

گذشت و هفته بعد وقتی رفتم مدرسه، خانم حسینی معلم پایه چهارم ازم پرسید : “کدوم زنگ میای کلاس ما؟”

 - چطور مگه؟!

_تو با پویا چیکار کردی؟ یه هفته است پدر منو در آورده ببینه کی میای کلاسمون!؟

 لبخندی زدمو جواب دادم:” کاری نکردم فقط صندلیشو کشیدم کنار صندلی دوستاش!

🔸قرار نیست حافظ کل قرآن تربیت کنیم؛ قراره در تربیت انسان و متربی به معنی واقعی نقشی هرچند کوچک ایفا کنیم. قرار نیست در روز اول فتح الفتوح کنیم. پله اول رو اگر درست صعود دهیم تا ثریا خواهیم رفت.

✍ #سعیده_حمیدزاده

http://neveshte.kowsarblog.ir

موضوعات: بدون موضوع
 [ 08:15:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...


  آخرین حرفها ...

بابا روزهای آخر خیلی حواس پرت شده بود. اما همه ما را با دقت رصد می کرد. روزهای آخر عاشق تر شده بود. عاشق همه ما. دوست داشت همه را دور و برش ببیند. محمدرضا تازه رفته بود حوزه. خیلی دلتنگش بود. اما می گفت به رویش نیاورید می خواهم خیالم از بابت پسر آخرم راحت باشد. بابا روزهای آخر خیلی بی تابی می کرد. یک بار مادرم صاف توی چشم هایش زل زد و گفت: ای کاش محمدرضا این ترم مرخصی می گرفت. شما اصرار داشتی برود. اما او دلش اینجاست. می خواهد پیش شما باشد. بابا انگار غم های عالم روی دلش نشست. من داشتم سرم را آماده می کردم. همینطور که به کورتون آیه الکرسی می خواندم و آرام آرام تزریق می کردم داخل سرم بی رنگ و روح… بابا نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. “تو هم همینو میگی دخترم؟ محمدرضا که نباید به خاطر من از درسش عقب می افتاد. مگه نه؟”

بابا منتظر تایید بود. منتظر بود بگویم بابا تو بهترین کار را کردی. بابا تو همیشه بهترین راه و درست ترین راه را برای سعادت فرزندانت انتخاب کردی. من… اما… سکوت کردم. به سرنگ خالی خیره شدم و نگاهم را دزدیدم. گفتم “نمی دونم. شاید بهتر بود اینجا باشه و کمک تون کنه. شما الان بهش احتیاج دارید.”

می دانستم محمدرضا دارد می آید. باید بابا را آماده می کردم که با دیدن محمدرضا شوکه نشود. باید پنهان می کردم حرف های سرد و سنگین دکتر شیمی درمانی را. که می گفت اگر فرزند راه دوری دارد اطلاع بدهید بیاید. شاید یک ماه دیگر… اما به یک ماه نرسید. بابا چند روز بعد از پیش ما رفت. چند ساعت قبل از این‌که محمدرضا برسد. دل محمدرضا تا ابد خون است که نتوانست بابا را ببیند. و دل من خون است که چرا به بابا اطمینان خاطر ندادم…

ای کاش بیشتر مواظب حرف هایمان باشیم. شاید این آخرین حرف ها باشد. گاهی وقت ها خیلی زود دیر می شود.

✍ #نسیم_روشنا

http://neveshte.kowsarblog.ir

موضوعات: بدون موضوع
 [ 08:10:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...